دیر نرسی؟
چندسالِ دیگرش را نمیدانم، اما مطمئنم دیر نیست روزی که بفهمم تو تنها کسی بودی که تمامِ من را شناخت اما تمامِ من را بلد نبود! و این جمله حسرتی به وسعتِ صحرای قیامت روی دل من دارد! میدانی؟ مردها فرصت زیادی به کسی که دوستش دارند نمیدهند، ما #سرباز ها یادگرفتهایم فقط از هزار و یک تا هزار و پنج فرصتِ شمارش داریم و بعد نارنجک منفجر شده، کمیل گفته بود به ما که کمی دیرتر برسی جسد برادرت را باید به آغوش بگیری و برگردی! و من گفتم کمی دیرتر برسی آغوشم باز نخواهد ماند! آغوشِ معشوق، چای است، معطلش کنی از دهن میافتد، دیگر نمیتواند آرامت کند ..
ما موتوریها میدانیم کمی دیرتر روی ترمز بزنیم شب #جمعه حلوایمان را #مسجد محل پخش خواهد کرد! اسلحه را کمیدیرتر از ضامن خارج کنیم به لیستِ #بنیاد_شهید یک خانواده اضافه میشود! و #عشق ایستگاه اتوبوس نیست که منتظر بعدی بمانی! دیگر کسی نخواهد آمد، دیگر به مقصد نخواهی رسید!
.
ماها که اسممان تهِ لیست اعزام بود میفهمیم کمی دیرتر، شاید یک نفر عقبتر یعنی چه، آنها که در فکه با آوینی بودند میفهمند یک قدم عقبتر یعنی دنیایی ماندن! یعنی جاماندن از #شهادت، یعنی دست و پا زدن در این شهرِ کثیف، یعنی ماندن و جانّکندن!
.
و آنها که میدانند برای #آوینی شدن، برای شاهد بودن و بعدتر انشاالله شهید شدن، نیاز است که بدوند، بجنگند و بگویند! یادم نمیرود، همه نشسته بودند کنارهم، کیلومترها دورتر از موهای بافتهی زن و شیرینیِ نگاهِ فرزند و بوی قرمهسبزیِ خانه، نشسته بودیم و همه از شهادت و رفتن میگفتند! کسی اهلِ ماندن نبود الحمدلله، او اما میگفت من باید زنده بمانم تا بگویم چه دیدم! نمیدانست خدا آنها که میبینند و میشنوند را، شاهدها را، زودتر میبرد و به شهادت میرساند، به آغوشِ محبوبِ اصلی، که محبت را به موقع میفهمد، و آغوشش الی الابد باز است! راستی نقش ما چیست؟ ما #عاشق خداییم یا معشوقهاش؟
#سید_مصطفی_موسوی
۱۶ ذیقعده ۱۴۴۰ | حرم حضرت معصومه(س)
#توابین_نوشت
- ۹۸/۰۵/۰۲
قلمتون مانا