کوچه نسترن
من با اِبی حرفی ندارم، با آنها که کنار این ملت نبودهاند و نماندهاند زیرِ #بمباران، با آنها که #مادران و همسرانشان ، داغِ جنگ ندیدهاند، با آنها که لالایی شبهایشان آژیرِ وضعیت قرمز نبودهاست!
- ۰ نظر
- ۲۳ مرداد ۹۸ ، ۱۶:۱۲
من با اِبی حرفی ندارم، با آنها که کنار این ملت نبودهاند و نماندهاند زیرِ #بمباران، با آنها که #مادران و همسرانشان ، داغِ جنگ ندیدهاند، با آنها که لالایی شبهایشان آژیرِ وضعیت قرمز نبودهاست!
چندسالِ دیگرش را نمیدانم، اما مطمئنم دیر نیست روزی که بفهمم تو تنها کسی بودی که تمامِ من را شناخت اما تمامِ من را بلد نبود! و این جمله حسرتی به وسعتِ صحرای قیامت روی دل من دارد!
" شماها فقط بلدین فاتحه بخونید؟ فقط وقتی افتادیم کف این خیابونا جون دادیم بعدش یادواره شهدا برامون میگیرید؟! اون موقع عزیز میشیم؟" و بعد صدایش را پایینتر آورد انگاری که با خودش حرف میزند:" بسیجیِ خوب، بسیجیِ مُردهست سردار؟" احمد اینها را فریاد میزد بر سر آن مقامِ مسئولی که کمی آنطرفتر ایستاده بود
سالها قبل، استادی داشتیم که عبایش به گناهی آلوده شده بود، ما که آنروزها هنوز سرمان به این و آن گرم بود و نمیدانستیم که اسیرِ هیجانات نباید شد دنبالِ داستان افتادیم که سر از ماجرا در بیاوریم!
آدمهایی که بقیه رو درک میکنن و حواسشون به بقیه هم هست، دو هیچ جلوتر از آدمهایی هستن که به جز خودشون احدی رو تو این دنیا نمیبینن! اونا که فرقی بین مال خودشون و اموال بقیه نمیبینن، اگر آئینه ماشینی کنار خیابونِ پررفت و آمد میبینن به سمت داخل ماشین میچرخوننش، اونا که اگه پول کسی زمین میفته بهش میگن، اونا که درک میکنن این روزا جور کردن مدارک گمشده چقدر سخته و اگه کیف مدارک رو زمین میبینن برش میدارن تا یه جوری به صاحبش برسونن!
سر برمیگردانم سمت نیروها ، با تمام سرعت میدوم،«خمپــــاره»را از انتهای حنجره ام فریاد میزنم! بدنم را پرت میکنم داخل اولین سنگر و سرم را با دست میگیرم!
من سوریه نبوده ام، هیچ کاسه ی آبی پشت سرم ریخته نشده ، هیچکس مرا به حضرت زینب نسپرده ،هیچ پلاک دوقسمتیِ کُد داری از گردنم آویزان نیست، هیچ وقت پایم به سرزمین شام نرسیده است سوار هواپیمای نظامی نشده ام و
من اشتباهی ام ! نباید این سال ها و این روز ها روی کره زمین باشم ! نباید جوانی ام این روزها رقم بخورد ! من اشتباهی ام ! ... همه ام دارد فریاد میزند که من برای این تاریخ نیستم ! این سال های آرام و بی صدا قاتل جان من است ..
من باید جایی میان دشت های سوسنگرد یا
مثل همین نورِ خانه ها کم کم خاموش میشوند ، ما هم خاموش میشویم !
حالا یکی ۲۰ سال طول میکشد ، یکی ۴۰ سال ، یکی هم ۱۲۰ سال ...